جدول جو
جدول جو

معنی سخن فروش - جستجوی لغت در جدول جو

سخن فروش(نِ بَ تَ / تِ)
متملق و چاپلوس. (آنندراج) :
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه بزر ز ما نخریدی همی سخن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 324).
، شاعر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سخن فروش
شاعر، متملق چاپلوس
تصویری از سخن فروش
تصویر سخن فروش
فرهنگ لغت هوشیار
سخن فروش((~. فُ))
شاعر، متملق
تصویری از سخن فروش
تصویر سخن فروش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فن فروش
تصویر فن فروش
حیله گر، مکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن پرور
تصویر سخن پرور
سخن پرداز، سخن آرا، بلیغ و فصیح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سقط فروش
تصویر سقط فروش
فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چرچی، خرده فروش، پیلور، پیله ور، سقطی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخن نیوش
تصویر سخن نیوش
سخن شنو، شنوندۀ سخن، آنکه سخن دیگری را بشنود و اطاعت کند، آنکه پند و اندرزی را به گوش گیرد و به کار بندد، پند پذیر
فرهنگ فارسی عمید
(زِ / زَ عَ)
کسی که یخ می فروشد. (ناظم الاطباء). جماد. (منتهی الارب). جمدی ّ. یخی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ کَ دَ / دِ)
فروشندۀ خون. آنکه خون مقتول را بچیزی سهل معاوضه کند. (آنندراج) ، آنکه خون خود را در مقابل وجهی می فروشد تا از بدن او خون بگیرند و در شیشه ها کنند و بهنگام احتیاج مریضی بخون آن را بدو تزریق نمایند
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ رَ)
نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس: مردی بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آنکه گوشت یخنی می فروشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فروشندۀ نان. نانبا. (آنندراج) : نزدیک دوکان نان فروشی رفتیم. (انیس الطالبین ص 22).
گر گشاید نان فروش من دکان خویشتن
میرساند بینوایان رابنان خویشتن.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ اُ دَ / دِ)
که دین را در برابر دنیا بفروشد و از دست دهد:
نباشند شاهان مادین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش.
فردوسی.
بفرمان یزدان نهاده دو گوش
ازیشان نباشد کسی دین فروش.
فردوسی.
که ای زرق سجادۀ دلق پوش
سیه کار دنیاخر دین فروش.
سعدی.
- دین فروشان، یعنی اصحاب ریا. (شرفنامۀ منیری) :
دین فروشان را ببوی زلف او
طیلسان در وجه زنار آمده ست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ تَ / نَ تَ / تِ)
سخندان:
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری.
سوزنی.
کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم
حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم.
سوزنی.
کشنده دمش طوطیان را بدام
سخن پروری طوطیانوش نام.
نظامی.
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران.
نظامی.
دورویه ستادند بر در سپاه
سخن پرور آمد در ایوان شاه.
سعدی.
پس در این معنی ضرورت صاحب صوت و سماع
از برای شعرمحتاج سخن پرور بود.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا
(نَ گُدَ / دِ / نَ دَ / دِ)
سخن شنو. شنونده. مقابل کر و ناشنوا:
ماهی به روی لیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی.
فرخی.
تا از برای گفت و شنود است خلق را
گوش سخن نیوش و زبان سخن گزار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ / دِ)
جلوه دهنده حسن:
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از یخنی فروش
تصویر یخنی فروش
آنکه یخنی می فروشد فروشنده یخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان فروش
تصویر نان فروش
آنکه نان فروشدنانوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقط فروش
تصویر سقط فروش
فروشنده کالاهای خرده ریز
فرهنگ لغت هوشیار
حیلت گر محیل: گفت کای فن فروش دستان خر، گر بدی از جهان بمنت نظر... (سنائی حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ فروش
تصویر یخ فروش
کسی که یخ می فروشد فروشنده یخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن پرور
تصویر سخن پرور
سخندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقط فروش
تصویر سقط فروش
((فُ))
خرده فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فن فروش
تصویر فن فروش
((فَ نْ. فُ))
حیلت گر، فریبکار
فرهنگ فارسی معین
صفت جلوه گر، نازک رفتار، نازک ادا، جلوه فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خائن، میهن فروش
متضاد: میهن پرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد